364. مثلا آشتی

ساخت وبلاگ

از روز دعوا تا حالا من قهر نیستم، ولی دیگه دوسش ندارم. همسر هم بعد از 1 روز آثار عصبانیت و شست و شوی مغزیش از بین رفت و شد آدم قبلی ولی من نشدم! خوب بودما فقط دیگه دوسش نداشتم.حرف میزدم سوال میپرسیدم ولی دیگه دوسش نداشتم. یه شب که اومد خونه همون دم در وایساد گفت: چرا دیگه نمیای اینجا شعر بخونی من اومدم خونه؟ گفتم حالا فردا میام میخونم. یا یه روز رفت اصفهان من مثل همیشه نرفتم بدرقه اش دم در و هی بگم هروقت سرعتت رفت بالا یاد من بیفت آروم برو! رسدی اس بده و از این حرفا.گفتم خداحافظ و گرفتم خوابیدم! خودش زنگ زده میگه یه کم مارو تحویل بگیر..... حالمو بهم میزد!!!

تا پنج شنبه شب که اومد خونه گفت خوبی؟ گفتم آره! گفت نه مهربون باش! و شروع کردیم به حرف زدن. گفتم اگه هرچیزیم نارزاحت باشی باید عین آدم بیای بگی عزیزم من از این کارت خوشم نیومد یا ناراحت شدم. منم میتونم توضیح بدم یا بگم باشه! اومدی میگی چرا من اخم کردم؟؟؟ گفت منم دارم باهات حرف میزنم هروقت رفتیم خونه بابام اینا در هر صورت تو فقط میگی و میخندی! هرجوری هم که باشه!!! گفتم خودت که هر وقت میریم خونه ما دو سه روز اعصابت خورده چی؟ من همش با مهربونی باهات حرف میزنم. اصلا هم برات مهم نیست کجاییم؟ مهمون داریم؟ تو مسافرتیم؟ همنش آبرو ریزی (بماند که من اینقد مجبورم نازشو بکشم حالم از خودم بهم میخوره) گفت خب ما اونجا یه هفته هستیم. گفتم آره دیگه شرایط همینه درک کن! گفت حالا تو داری مقابله به مثل میکنی؟

بهش میگم چه روی داری بعد 4 سال رفتن و اومدن و اینهمه اذیت کردن من حالا یه اخم من شد مقابله به مثل؟؟ من اصلا اهل تلافیم؟ گفت باشه تو راست میگی. بهش گفتم اگه یادت میره پاشو برو یه جا بنویس از این به بعد خونه مامانم اینا اعصاب خوردی نداریم. هروقتم تو از هرچی ناراحتی عین آدم میای حرف میزنی! ساکت نمیشی عین برج زهرمار، داد و هوار و داد بزنی بگی پاشو بیا اینا رو جمع کن ببر و خفه شو میزنم تو دهنتو و در خوونه رو قفل میکنم حق نداری بدون اجازه من جایی بری و حق نداری بری سرکار و باباتم بیاد هیچ غلطی نمیتونه بکنه نداریم!(فکر کنین همه این حرفارو من تو یه شرایط وحشتناک شنیدم چندین و چندبار) اونم گفت هر وقت رفتیم خونه مامانم اینا باید بگی و بخندی تو هر شرایطی! گفتم باشه.

بهشم گفتم تو همون شب یادت نبود دعوا کنی فردا ظهرش یادت افتاد (تیکه خاله زنک بودنش هم بهش انداختم )گفتم باشه. ولی بعدش خیلی گریه کردم البته هنوز همش با خودم درحال جنگم یه عالمه  حرف که دارم مدام با خودم تکرار میکنم و مثلا باهاش تو جنگم ولی تجربه ثابت کرده گفتنش فایده نداره که هیچ بدترم میشه اوضاع! بالاخره که مثلا تموم شد و منم بهتر شدم ولی واقعا هنوز ته دلم صاف نیست. دیروز خوب بود از صبح باهم فیلم دیدیم ظهر رفتم غذا درست کنم اومد تو آشپزخونه و خیلی کمک کرد، سیب زمینی سرخ کرد و ... بعدازظهرم رفتیم بیرون شهر یه جایی که عین بهشت بود..ولی باز شب رفتیم خونشون 2 ساعت نشستیم و اومدیم!!

دیشب سه بار بهم گفت دوستت دارم هر سه بار گفتم مرسی.. چشمم آب نمیخوره تو یه موقعیت دیگه باز دیوونه بازی درنیاره. دلم دیگه صاف نیست باهاش!


284. خواب موندم...
ما را در سایت 284. خواب موندم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8khanummohandese بازدید : 157 تاريخ : جمعه 22 ارديبهشت 1396 ساعت: 16:36