۳۷۱. تولد ۲۷ سالگی

ساخت وبلاگ

قبلا گفتم مدتهاست ظهرا از فکر و خیال خوابم نمیبره، چند روزه شبا هم تا صبح چشمم بازه و همش در حال استرس و دلشوره... تنها تایمی که یه کم آرومم سرکار چون درحال انجام کارم ولی باز دلشوره رو دارم. امروز ساعت ۱ همسرجان پیام داد من رفتم باشگاه یعنی باید خودم میرفتم خونه هوا هم آفتابی و خوب از در بیمارستان اومدم بیرون یه نم بارونم زد و منم خوشحال زیر بارون قدم زنان میومدم و  تو ذهنمم داشتم یه پست برایشما میذاشتم که با این جمله شروع میشد، آخرین روز ۲۷ سالگی زیر بارونم قدم بزنی چه شود!! حس کردم بارون یه کم شدید تر شد تو کیفمو نگاه کردم دیدم به به پول نقد هیچی!!! بیخیال تاکسی شدم و گفتم میرم بابا یه ذره بارونه چقدم خوبه!!!

چشمتون روز بد نبینه بارونه به شرشر و رعد و برق تبدیل شد اینقدر شدید که از سر و صورت من همینجوری آب میریخت انگار زیر دوش آبی، مقنعه خیس آب، قشنگ از مانتو آب میریخت. هرچی هم میگذشت چون بیشتر به خونه نزدیک میشدم تحمل کردنش برام راحت تر بود یه جورایی هم لذت میبردم، کلا یکی از فانتزی هام این بود که یه بار مثل تو فیلمها تو بارون خیلی شدید مجبور باشم یه کاری بکنم و خیس بشم نزدیکای خونه حس کردم ضربات بارون شدید تر شد که دیدم تو مقنعه ام پر از تگرگ دقیقا دونه های یخی سفید همش خداروشکر میکردم همسر نیست دعوام کنه!!! فاینالی من رسیدم خونه..

کلید انداختم دیدم در قفل نیست ولی مشکوک نشدم رفتم تو دیدم وایییی همسر خونه است و میخواسته منو سورپرایز کنه... واقعا واقعا انتظارشو نداشتم اونم اون وقت روز دیدم رو میز گل و یه کادو گذاشته شمع روشن کرده و داره برام تولد تولد میخونه منم خیس خیس وسط خونه خشکم زد صدای شلاقای بارون به شیشه گلخونه و پشت پنجره ... باعث شد هیچ وقت اون لحظه یادم نره!

کم کم لود شدم و دیدم همسر غذا هم گرفته ماهی... واقعا صد درجه بالاتر از اون کوکو سبزی بود که از صبح منتظرش بودم.خیلی سریع لباسامو تو حموم آویزون کردم اومدم با گل و کادوم عکس گرفتم و خیلی ذوق زده شدم.. حالا کادو رو باز کردم چی بود؟؟ یه نیم تنه و دامن ست.. وای چقد همسر با سلیقه است گفتم بگو کی کمکت کرده؟ گفت هیچکس خودم رفتم تو مغازه ها گشتم و اینو پیدا کردم وای میخواستم گریه کنم این حجم از خوشبختیو باور نمیکردم لباسارو پوشیدم و داشتم جلو آینه واسه خودم ذوق میکردم که اندازه رو چطوری فهمیده؟ این قدر دقیق!!!

که باز خشکم زد دیدم یه جعبه کوچولو هم گرفته دستش وای خدا چرا این قدر زحمت کشیدی بیشتر خجالت کشیدم ازش، اون بیشتر خجالت کشید گفت ۴ ساله نتونستم چیزی برات بخرم،، اشک تو چشمام جمع شده بود درشو باز کرد یه انگشتر طلا توش بود...... گفتم واقعا همینا بس بود چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ گفت این واسه دل خومه من اینو میخواستم. خلاصه که بد جوری سورپرایز شدم.نهار که خوردیم بعد از مدتها بعدازظهر خوابم برد چقدر آروم و راحت انگار دیگه هیچ حس بدی وجود نداشت!! عکس های تولد تولد که قبل از اینکه من برسم همسر گرفته

284. خواب موندم...
ما را در سایت 284. خواب موندم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8khanummohandese بازدید : 168 تاريخ : جمعه 22 ارديبهشت 1396 ساعت: 16:36