358. فهمیدن یا نفهمیدنشون مهم نیست!

ساخت وبلاگ

سلام

راستش رفتم یه وبلاگ دیگه زدم و میخواستم مطالبمو منتقل کنم ولی دیدم خیلی سخته و طول میکشه :/

میدونید چی شد؟ اون روز ارزش یابی من خیلی بیکار بودم گفتم که بعدازظهر به خاطر دوستام موندم. من تو اتاق نشسته بودم و رو صفحه مانیتور وبلاگم باز بود. همون موقع از آزمایشگاه زنگ زدن که ارزیابا فلان سوال دارن میشه بیای منم دویدم رفتم. وقتی اومدم دیدم هم اتاقی ام و ارزیاب محترمش پشت میزش نشستن، دوست من که مسئول تغذیه است و خانوم روابط عمومی هم پشت میز من بودن. منم اصلا عین خیالم نبود. چند دقیقه تو اتاق بودم بعد به دوستم که پشت میز من بود گفتم بیا بریم چایی پیدا کنیم بخوریم. تو راه بهم گفت من یه کم از دلنوشته هاتو خوندم 0_0 اولش نفهمیدم تویی بعد یه کم خوندم دیدم چقد درمورد ما هست، به کی میگفتی برات عا کنه؟ فرشته ها؟ 0_0 گفتم نه وبلاگ بود. یه کم قیافش عجیب شد که یعنی چی میگی!!

تو یه شوک عجیبی بودم که گفت خانم روابط عمومی هم خوند 0_0

فقط تونستم تمام مطالبمو رمز دار کنم تا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم....بعد از یک هفته دیدم دوستم که اصلا نفهمیده این وبلاگه خانم روابط عمومی هم اصلا ازش این انتظارا نمیره چون یه سری چیزا همیشه بهش یاد دادم و گیرایی شو تو کار کردن با کامپیوتر میدونم. در نتیجه دلمو زدم به دریا و گفتم بیخیال حالا میخواد بفهمن میخواد نفهمن اینجا فقط دلنوشته های منه، چیز سری و حیاتی نیست که نباید لو بره...

یه نکته دیگه فهمیدم چقدر خواننده دارم و دلگرم شدم به برگشتن. یه مدت همه اتفاقایی که برام میفتاد تو ذهنم مینوشتم و دلم پر میزد واسه اینجا.

284. خواب موندم...
ما را در سایت 284. خواب موندم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8khanummohandese بازدید : 167 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 16:57