303. نمیدونم عنوان چی بذارم :/

ساخت وبلاگ

دیروز عصر مامانم زنگ زد با یه عالمه خبر خوب... اولیش اینکه کسری بسیج داداشمو حساب کردن و اول بهمن سربازیش تمومه :) که خبر خیلی خیلی خیلی خوبی بود. دوم اینکه عروسمون علاوه بر اینکه مامان شده خاله هم شده :) خیلی خوشحال شدم....

راستش من با بابام خیلی رسمی ام معمولا هفته ای یک بار اونم جمعه ها که با همسر هستیم باهاش صحبت میکنم. مثلا خیلی پیش نیومده گوشیم زنگ بخوره و اسم بابام روش بیفته! اینقدر که بعد از نزدیک 5 سال هنوز بعد اسم شوهر من یه آقا میذاره! جمعه که زنگ زدیم خونه و نبود و دیروز مامانم گفت بابا هم اینجاست بیا صحبت کن. طبق معمول سلام و احوال پرسی. بله ما خوبیم. شما خوبید؟ و ... بعد گفتم مبارکه پدر بزرگ شدید. گفت بله اینا یه کم عجله داشتن. شما مامان نشدی؟

نه... من مامان نشدم!

اخ چقد سخت بود گفتن این جمله اونم به بابا. یه دفعه بغض گلومو گرفت. تمام سعیمو کردم صدام عوض نشه و خداحافظی کردم. همینجوری اشک بود که میومد پایین. فقط به خاطر یه جمله! خیلی سنگین بود برام. خیلیییی!

خبر بد: خواهر شوهر بزرگه داره برمیگرده. اهههههههههههه دلم نمیخواد ببینمش. اصلا چه کاری بود اینا رو دعوت کنم!!! دوسشون ندارم.تازه دیشب مادرشوهر فرمودن. آجی خییییلی حساسه و زودرنج باید حواسمون باشه! 0_0

ما هم که آدم نیستیم!!!

284. خواب موندم...
ما را در سایت 284. خواب موندم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8khanummohandese بازدید : 174 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:47